هورمون و ذهن...

ساخت وبلاگ
وقتی نوجوون بودم و دانش اموز...یه بار عصر که خونه بودم...مامانم رفت خونه خاله ام... برادرها هم نبودن....خواهرم هم نبود.... تنها بودم و سرم هم تو کتاب نبود.... یادمه تو اشپزخونه ظرف میشستم و خالی بودن خونه قلبم رو پر از وهم میکرد...گوشم عادت نداشت به اون سکوت....حس میکردم توی فضا شناور شدم.... و بعد زمان گذشت و گذر زمان معجزه کرد.... امروز تمام دانشگاه و خوابگاه و حتی شهر خالی بود.... همه رفتن....تعطیلات همه رو برده به شهر و دیار و سفر و ... من تنها ساکن واحد ۴ نفره و جز معدود ساکنان خوابگاه ۸ طبقه مون هستم.... سکوت همه جا رو گرفته....هوا سرده.... من امپراطور این سرزمینم امروز..... و در عجب که چه طور روزی روزگاری از دو ساعت تنها بودن در خانه ی پدری دچار وهم شده بودم.... هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 20 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1396 ساعت: 6:47

من اگه وسط جهنم هم باشم و یکی بگه دستت رو بده از جهنم بکشمت بیرون....

با حسرت یه نگاهی به در و دیوار جهنم میندازم...میگم نکنه یه روزی دلم براش تنگ بشه....

پس بهتره بمونم.....

چرا هر بار با یه مدل جدید حماقت های کهنه خودنمایی میکنن؟

هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 10 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1396 ساعت: 6:47

صبح خوشحال و تعطیلات طور توی رخت خواب غلت میزدم....

بالاخره ساعت ۱ اومدم بیرون و گفتم یه دوش بگیرم و بیام خورش قیمه ی خوشمزه ام رو گرم کنم بخورم....

و به ناگه طوفانی وزید و من ترسیدم.....

خالی شدم از همه ی اون ارامش....

مشکل ظرف یک ساعت حل شد اما من حل شدم توی مشکل...

حالا مثل همیشه های بی پناهی و ترسیدن, تنها یه فکر به ذهنم میرسه....

برم خونه....کاش یه سر برم خونه.....

باید برنامه بریزم که برم....



هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 25 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1396 ساعت: 6:47

داشتیم توی حراجای سال نو میگشتیم....مثل اشغال لباسای مارک رو ریخته بودن تو فروشگاه ها و مردم توی هم میلولیدن و لباس تست میکردن.... اتاق پرو ها هی پر و خالی میشد... بهمون دو تا دستگاه کوچولو داده بودن که هر وقت نوبت پرومون شد بوق بزنه بریم تو نوبت.... وسط شلوغی... یاد تو افتادم.... این درد مزمن....هست..همیشه هست...مثل اتیش زیر خاکستر..... بی همگان به سر شود....بی تو به سر نمی شود.... داغ تو دارد این دلم....جای دگر نمی شود.... من حالم بد بود.....خیلی...خیلی.... تو فقط اومدی کنارم گفتی اوضاع درسا خوبه؟ احمق جان....اوضاع درسا به تو وابسته بود.... هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 7 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1396 ساعت: 6:47

یادش به خیر یه زمانی همه دوست داشتنی هامو اینجا میذاشتم....

حالا این ترانه


پ.ن. وقتی تو میخندی میخوام...دلمو از جاش بکنم.....

اونی که جون میده برات...آره منم....آره منم.....

هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 7 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1396 ساعت: 6:47

سال نوی شمسی....

سال نوی میلادی...

سال نوی قمری...

جمع بندی مکرر آنچه گذشت و انچه باید بگذرد....

هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 12 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1396 ساعت: 6:47

چند وقته حیاط دانشگاه دو تا سگ ولگرد داره.... شبا صداشون همه جا رو بر میداره.... انگار اون شب بچگی که نمیدونم چرا من مونده بودم خونه پدربزرگم.... من و مادربزرگم رخت خوابمون رو وسط هال پهن کردیم...مادربزرگم منو تو بغل گرفته بود که غریبی نکنم دلم تنگ بشه.... سگ از تو باغ اومده بود دم در خونه و کلی سر و صدا.... میترسیدم....خیلی میترسیدم....چسبیده بودم به بی بی..... گفت نترس....کاری نداره ننه...برای خودش داره سر و صدا میکنه....خبری نیست....امنه همه چی.... گم میشم توی دل زمان.... وقتی که دیگه نه بی بی هست...نه اون خونه...نه اون رخت خواب و فرش زرد وسط هال....نه اون باغ.... هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 8 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1396 ساعت: 6:47

قبلا شنیده بودم لباس بچه اینجا خیلی گرونه....تا اینکه دو تا بازار پیدا کردم که توشون پر از لباس بچه ارزون بود....عین یه بار سنگین که روی دوشم باشه فک میکردم باید برم به دونه دونه خانواده های بچه دار اینجا بگم بیاید برید از فلان جا لباس بچه بخرید.بعدا یه نفر بچه دنیا اورد...با خودم فک کردم نکنه دلشون بگیره که بچه اولشون تو غربت دنیا اومد و نه کسی رفت عیادتش تو بیمارستان و نه کسی براش هدیه و چشم روشنی برد...این بود که هم رفتم بینارستان هم هدیه خریدم و بعدا فرستادم دم خونه شون... هر تازه واردی که میاد از ترس اینکه نکنه تنها باشه و چیزی بلد نباشه هر چی که یاد گرفتم و بلدم و تمام تجارب رو میخوام بذارم کف دستش. هر کی میره وسایلشو که میذاره هی فکر میکنم کی کم پول تر و نیازمندتره که سریع به دستش برسونم... اگه کسی به کمکم نیاز داشته باشه یا هر چیز دیگه ای سعی میکنم معطلش نکنم و در اولین فرصت به کارش اولویت بدم و وقتش برام مهم باشه... گاهی میگم لعنتی همه ی این بار توهمی مسئولیت رو بذار زمین...همه خودشون بلدن به فکر خودشون باشن...تو هم به فکر خودت باش.... باید تو گوشم بره....باید یاد بگیرم.... هورمون و ذهن......
ما را در سایت هورمون و ذهن... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekzendegi1 بازدید : 8 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1396 ساعت: 6:47